به گزارش مشرق، ده سالم که بود فکر میکردم در بیست سالگی تبدیل به آدم دیگری میشوم. مثلاً در طی یک پروسه شگفتانگیز دست و پای آدم دیگری جای دست و پای خودم جوانه میزند، شکل و قیافهام تغییر میکند، پوست میاندازم و جهانیان با یک نیلوفر جدید مواجه میشوند. شروع ده سالگی من برابر با سی سالگی دایی کوچکم بود. یکبار که به دیدنمان آمده بود مجله نازکی از داخل کیف دستیاش بیرون کشید و مشغول خواندن شد. گردن کشیدم و عنوان مقاله را نگاه کردم: بحران سی سالگی.
در عالم کودکی سی سالگی، صد سال با من فاصله داشت. سی سالگی برای آدم بزرگها بود. اصلاً انگار آدم بزرگها همه سی ساله به دنیا آمده بودند. اما مگر قرار بود در سی سالگی چه اتفاقی بیفتد که بحران محسوب میشد؟
یعنی سی سالگی آنقدر درد داشت؟ سی سالهها آنقدر پیر بودند؟
زیرچشمی دایی را پاییدم. به نظر نمیآمد دچار بحران باشد. جوان و نیرومند، آرام و سر به زیر داشت مطلب روزنامهاش را میخواند و چای قندپهلویش را مینوشید. کمی دقت کردم و آن وقت برای نخستینبار دو تار موی سفید لابهلای موهایش دیدم.
پس سی سالگی این شکلی بود. در اوج جوانی، ناگهان شبح پیری بر وجودت سایه میانداخت. از سی سالگی بدم آمد. تصمیم گرفتم تا قبل از رسیدن به سن بحرانی واقعاً تبدیل به آدم دیگری شوم.
ده سال گذشت. من بیست ساله شدم و متأسفانه دست و پای جدیدی درنیاوردم. تمام آن اتفاقات عجیب و غریبی که توقع داشتم برایم بیفتد، نیفتاد. قیافهام هم تغییر نکرد. هیچ نیلوفر جدیدی هم به جهانیان معرفی نشد. هنوز هم سی سالگی برای آدم بزرگها بود و فرسنگها از من فاصله داشت. با خودم گفتم صبر کن! اتفاق اصلی قرار است در ۲۵ سالگی بیفتد. ربع قرن تجربه حرف کمی نیست. قرار بود در ۲۵ سالگی یک آدم خاص و جدی باشم. آدم خاص و جدی خیلی سرش شلوغ بود، سخت کار میکرد. حرفهای بود. عینک میزد. نمیخندید. وقت شوخی کردن نداشت. هفت عنوان کتاب چاپ کرده بود و احتمالاً مدرک دکترایش را هم گرفته بود. (میدانم اصلاً از نظر محاسبات منطقی امکان ندارد کسی در ۲۵ سالگی مدرک دکترایش را گرفته باشد اما خب جوانهای خام زیاد فکر و خیال میکنند).
۲۴ساله شدم و فقط یک سال با ۲۵ سالگی خاص و جادویی فاصله داشتم. چشمانم مثل عقاب کار میکرد و عینک نیاز نداشتم. همچنان شوخی میکردم و به نظر خودم زیاد خاص و جدی نبودم. ازهمه بدتر، هنوز دانشجوی لیسانس بودم و هیچ عنوان کتابی از من چاپ نشده بود. خودم را دلداری دادم و گفتم هنوز مانده تا زندگیات زیر و رو شود! تو فقط یک قدم با خاص بودن فاصله داری نیلوفر!
با سری افکنده وارد ۲۵ سالگی شدم. ۲۵ سالگی جادویی در معمولیترین حالت ممکن به سراغم آمد. نه خاص بودم، نه جدی. همین منِ ساده بودم. جشن تولد ۲۵ سالگیام را که گرفتم، پاهایم روی زمین سفت شد. سرم را از میان ابرها بیرون کشیدم و نگاه کردم. پنج سال دیگر، شبیه سی سالگیهای دایی میشدم. تمام عمر منتظر معجزه بودم. اما هیچ معجزهای در کار نبود. هیچ ورد جادویی وجود نداشت. هیچ پری افسونگری قرار نبود مرا تبدیل به آدم دیگری کند...و این خودش جادوی ۲۵ سالگی بود. جادوی درک گذر زمان و پذیرش آنچه که هستم.
به محض اینکه عددها را رها کردم، همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفت. کارشناسیام را تمام کردم. در عرض نه ماه کارشناسی ارشد خواندم و از پایاننامهام دفاع کردم. اتفاقهای خوب یکی پس از دیگری افتادند. شاغل شدم، نویسنده شدم، مترجم شدم، روزنامهنویس شدم...
عاقلانه تصمیم گرفتم فعلاً به هیچ وجه سمت دکترا خواندن نروم. و دیگر برایم مهم نبود در چه سنی قرار است چه کار کنم. من از مسابقه ناتمامی که با خودم گذاشته بودم کنار کشیدم.
زیر سایه درخت زندگی استراحت کردم و قدم برداشتم، این بار برای خودم، نه برای عددها. من به خودم اجازه زندگی کردن دادم. جواز معمولی بودن را صادر کردم و از آن لذت بردم. من بالاخره، فارغ از حضور رعبانگیز عددها، عاشق خودم شدم.
اکنون که دارم این کلمات را مینویسم، به گواه شناسنامهای که صادره از شیراز است، در حال عبور از نیمه بیست و هفت سالگی هستم. دو سال و نیم دیگر من هم یک سی ساله میشوم. شاید یکی دو تار موی سفید نصیبم شود، شاید هم نشود. شاید عینکی شوم، شاید هم نشوم. اما میدانم قرار نیست دست و پای جدید دربیاورم! در عوض دعا میکنم بر سر شانههای روحم دوبال کوچک نقرهای سبز شود و هرچه در سراشیبی عمر قدم برمیدارم روحم همچنان برای درک عشق و هیجان و احساسات ناب سبک و جوان باشد.
سی سالگی من میگذرد، چهل سالگی، پنجاه سالگی و...
اما من همیشه همین شکلی باقی میمانم. معمولی، شوخ، بدون دست و پای اضافه.
*صبح نو / نیلوفر حسن زاده